روزي شخصي نزد ابوسعيد آمد و گفت: «اي شيخ حق چيزي به من بگوي؟» شيخ پاسخ داد: «فردا بيا.» چون دوباره آمد شيخ جعبه جواهري به او داد و گفت: «مبادا كه در جعبه را باز كني» مرد جعبه را گرفت و به خانه رفت. هوا و هوس آن كه در جعبه چيست در وجودش افتاد. هر چه تلاش كرد جلوي خود را بگيرد نتوانست. در جعبه را باز كرد. موشي در آن بود، بيرون پريد و فرار كردو مرد پيش شيخ بازگشت و گفت: «اي شيخ من از تو سر خدا خواستم؟!» ابوسعيد پاسخ داد: «اي درويش! تو آن چه ما به تو داديم نتوانستي نگاه دادري، سر حق تعالي چگونه مي‌تواني نگاه دادري، سر حق تعالي چگونه مي‌تواني نگاه داري»


اسرار التوحيد